۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

تمدن بزرگ ایران توسط کوروش بزرگ دنیا را دگرگون کرد

کــوروش و داریــوش بــا اســتفاده از عناصــرتمــدنی پرمایــۀخاورمیانــه ،یــک  تمــدن نــوینی را
پایه گذاری کردند که از جهات بسیاری باتمدنهای پیشین متفاوت بود . آنـان تجـارب سیاسـی
و اداری خبرگان وحکومتگران میانرودان و مصررابه خدمت ادارۀ کشور درآوردند تاجهـانی
بسازند عاری ازاختلافات قومی و جنگهای نابودگر که جزبرباد دادن دست آوردهـای تمـدنی
انسانهانتیجه ای درپی نداشت.
بـا شـکلگیـری تمـدن ایرانـی سـلطنت ازآسـمان بـه زیـر کـشیده شـد، نماینـدگان خـداهای
جنگ افروز و ویرانگر از عرش خدایی به زیـر کـشیده شـدند، معبـ د کـه بـرای هـزاران سـال شـیرۀ
کار و تلاش انسانهارا میمکید و انسان رابردۀ متولیان خویش میخواست نقش برده پروریش
را از دست داد، و سلطنت با هدف رشد معرفت انسانی و پرورش اذهان صلح دوست و مداراگر
در خدمت انسانسازی و جهانسازی قرار گرفت. خدایان خشم آور وجهانسوز سابق درتمدن
هخامنـشی جایـشان رابـه خـدائی دادنـد کـه «آفریننـدۀخـردِ انـسانی» و «آفریننـدۀ شـادی بـرای
انسان» بود. این شعاری بود کـه داریـوش بـزرگ همـواره تکـرار مـی کـرد و بـربلنـدای صـخره هـا
نقـش مـیکـرد تـا درس خـردورزی و شادزیـستی بـه انـسانهابدهـد. شادزیـستی نیـزجـزبـا ایجـاد
امنیتِ سراسری و پایان گرفتن جنگها و درگیریهائی که لشکرهای جهادگرِخدایان سابق به راه
میافکندند امکان نداشت.
با شکل گیری تمدن ایرانـی، شـاه دیگـر همچـون شـاهان دیرینـۀ میـانرودان و مـصر مـدعی
خدازادگی و نبوت و عِصمت نبود. او تقدس خویش را ازراهخ دمتگزاری به بـشریت بـه دسـت
میآورد نه ازآسمان. اگر درتئوری سیاسی مصر و بابل شاه فرزند و نماینـدۀخـدایـا ذات خـدا
شـمرده مـیشـد، درتمـدن ایـران شـاه یـک انـسان برجـسته ائـی بـود کـه وجـودش بـرای برقـراری
امنیت و آرامش و ثبات درجهان ضرورت داشت و نزد وجدانِ خودش مکلف بود که راسـتی و
درستی را در جهان بگستراند و بـابـدیها و کجیهـا بـستیزد، و بـه خـاطر همـین تکلیفـی کـه بـرای
خودش درنظر گرفته بودچنین پنداشته میشد که موردحمایت و هدایت دائمی خـدای جهـان
است و آفریدگاریکتابرای تحقق این وظیفۀ انسانی بهاو پادشاهی دادهاست.
سنتی که کوروش و داریوش نهادند تـاپایـان دوران شاهنـشاهی ایـران اسـتمراریافـت . سـنخـست مـسیحی ایـن تئـوری بـه صـورت مـصری کهـن ِخـویش درفلـسطین ِتـابع امپراتـوری روم
بـه صـورت تثلیـث «ایـل/ ایـشوعا/ روح آسـمانی» (اب/ ابـن/ روح القـدس) تجلّـی کـرد؛ و یـک
سده بعد، دینی براساسآن ساخته شد که درآینده دین رسمی امپراتوری روم گردید . دراینجا
نیز ایشوعا ­مثل فرعون­ خدازاده ئی بود که دراثرآمیزش روح خدابا دوشیزه ئـی بـاکره پدیـد
آمده بود و ازاینحیث اوخدا در کالبد انسانی بود، و آمده بود تابرجهان سلطنت کند.
شاهان دنیـای ماقبـل شاهنـشاهیِ ایـران زیـرپـرچم خـدایانی کـه آنهـارابـه عنـوان نماینـدۀ
خاص ِخویش برگزیده و مکلف کرده بودند که بـاخـدایان و پیـروان خـدایان دیگـرجهـاد کننـد
رسالت نابودسازی پیروان همۀ ادیان وخدایان وحاکمیت بخشیدن به دین خودشان رابر دوش
میکشیدند.اساس نظریۀ دینی سیاسی همۀحکـومتگران دنیـای سـامی در طـول تـاریخ آن بـوده
که باید با ادیان دیگرجنگید تا همه از میان ب رود و دینی جز دین خودی که تنها دین حق اسـت
درجهان برجـانمانـ
.آنـان از سـوی خـدایان خودشـان حکمـی قطعـی داشـته انـد کـه یـا مـردم را
به دین خودشان درآورند یانابود کنند. درادیان سامی هیچگونه آشتی میـان فاتحـان و مغلوبـان
وجود نداشت. مغلوبان یاباید برده و بندۀفاتحان وخدایان آنهـا مـیشـدند یـا مـیمردنـد. ایـن
طرزفکر در همۀ ادیان سامی اعمال شده ا ست و دینهای سامی عموماًبه ضـرب شمـشیر در میـان
جماعات انسانی جاباز کرده است. کسانی ادعا کرده اند که دین مسیح بـدون شمـشیر همـه گیـر
شــده اســت. شــاید ایــن ادعــا در دورانــی کــه تبلیــغ گــران مــسیحی از کمکهــای مــادی اســتعمار
سده های ۱۸و ۱۹ برخورداربودند و درجماعات گرسنه و قحطی زدۀآفریقا وجنـوبغـرب هنـد
تبلیغ میکردند مصداق داشته باشد. ولی وقتی به داستان شـهادت طلبـی مـسیحیانِ جهـادگر در
سـدههـای چهـارم تـا شـشم مـسیحی کـه دوران گـسترش آ ئـین مـسیح درخاورمیانـه بـود مراجعـه
میکنیم میبینیم که چه جنایتها که جهادگران مسیحی برای تحمیل دین خودشان برجماعات
انسانی انجام نداده اند! آنهانه تنهاباپیروان ادیان دیگـربـه خـشن تـرین شـیوههـارفتـار کردنـد
بلکـه بـا مـسیحیان پیـرو مـذاهبی کـه مخالفـشان بودنـد نیـزبـیرحمانـه تـرین شـکنجه هـارابـه کـار
بردنــد کــه(( ســاده تــرین آنهــا آویــزان کــردن مخالفــان ازانگــشتان کوچکــشان و برکنــدنِ پوســتِ
مخالفانــشان و کــشتن آنهــا درزیــر شــکنجه هــای وحــشیانه بــود)).۱

تــاریخ ارمنــستان و انــاتولی در
سده های پنجم و ششم مـسیحی پـراسـت از داسـتانهای قتـل عام هـا وخانـه سـوزیها و آدم سـوزیها
توسط گروههای جهادگر مسیحی ِزیر حمایـت امپراتـوریِ روم کـه مـردم را مجبـوربـه تـرک دیـن
سنتی خودشان و اتخاذ دین مسیح میکردنـد. در دوران جهـاد۲
مـسیحیان در سـده هـای چهـارم و
پـنجم کـه عمـدةًبـرای نابودسـازی دو دیـن میتریَـسنه و مـانوی بـودچنـان کـشتارها وجنایتهـائی میان همۀ شـاهان دنیـای باسـتان تنهـا شـاهان ایـران بـوده انـد کـه خودشـان را صِـرفاًبنـدگان خـدا
اعلام کرده اند و مدعی هیچگونه تقدس ماورای طبیعی و آسمانی برای خودشان نبـوده انـد. در
هیچ زمانی هیچ شاهی درایران ادعانکـرد کـه فرسـتادۀخـدا اسـت و قـوانینی کـه وضـع کـرده از
آسمان برایش فرستاده شده است. در هیچ زمانی درایران هیچ شـاهی ادعـانکـرد کـه خـدازاده
اســت و بایــد مــورد پرســتش واقــع شــود. منتهــای ادعــای شــاهان ایــران آن بــود کــه ســلطنت را
اهورمزدابه  انها داده و موردحمایت و عنایت اهورمزدایند. اگر درجائی ­درزمـان ساسـانی­
برخی از شاهنشاهان ایران لقب خدایگان رابرای خودشان برگزیدند، منظورشـان ازایـن لقـب
آن نبود که مدعی الـوهیتی چـون فرعونـان یـا اسـکندر و دیگـر مقـدونیها و رومیهـابـوده باشـند .
«خدایگان» درفرهنگ ایرانی مترادف با «شاهبود» نهچ یز دیگر. امروز هم وقتی ما میگوئیم
فلانـی«کدخـدا» اسـت منظورمـان آن نیـست کـه او معبـودخانـه اسـت، بلکـه «خـدا» دراینجـا
بـه معنـای سرپرسـت و «ولـی» اسـت. همچنـین اسـت «شـهرخدا» و «دهخـدا» و «خـدایگان» و
امثـال آنهـا. شاهنـشاهان ایـران هرجـا لقبـی اینچنـین بـهخـود مـیدادنـد منظورشـان آن بـود کـه
سرپرست ملتاند، نهآنکهبخواهند ادعای الوهیت کنند یانامشان رابانامخداپیوند بزنند.
درتمدنهای ماقبل هخامنشی شاه به عنوان نماینده و پیامبرخدا مالک تـامالاختیـار مـردم
شمرده میشد و همۀ مردم بنـدگان او بـه شـمار مـیرفتنـد. همـۀفرعونـان مـصرخـدا و فرزنـد خـدا
شمرده میشدند، و تئـوری سیاسـی مـصر ازیـک تثلیـث «خـدا/ خـدازاده/ شـاه» ­کـه هرسـه در
فرعون جمع آمده بود­ تشکیل میشد.فرعون خدابود زیـراروحـش ازآسـمان آمـده بـود تـابـر
روی زمین خدایی کند؛خدازاده بود زیراروح خـدای آسـمانی در مـادرش دمیـده شـده بـود و او
ازآن روح به وجود آمده بود؛ و شاه بود زیـرابـر مـردمح کومـت مـیکـرد. در میـانرودان و عـیلام
شاه نمایندۀخدا و برگزیده و پیامبراو و موردخطاب دائمی او بود، و مـردم نـه رعایـای او بلکـه
بندگان او بودند. درتمدن کوچک یهود و تمدنهای کوچک کشورهای صـور و کنعـان نیـز شـاه
نمایندۀبیواسـطۀ خـدا و مـورد خطـاب خـدابـود . بـاتـشکیل تمـدن ایرانـی ایـن وضـعیت تغییـر
کـرد، و دروازههـای نـوینی بـرروی معرفـت بـشری گـشوده شـد کـه تـاپـیش ازآن بـرای بـشریتِ
خارج ازفلات ایران ناشناخته بود.
ولی اقوام میانرودان و شام و مـصرآمـاده بـرای بریـدنِ کلـی ازباورهـای وهـم آمیـز هـزاران
سالۀ خویش نبود. نظریۀ خدازادگی و نمایندۀآسمان بودنِ شاه همچنـان بـالقوه در میـان رودان
و شام و مصر سریان داشت تا آنگاه که اسکندر مقدونی وجانشینانش به تـأثیرازفرهنـگمـصرِ
فرعونی ادعای خدازادگی وخدائی کردند و مثل فرعونان مورد پرستش قرار گرفتنـد

. ـادامه.  
              دارد

فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران: حکم شلاق برای خبرنگاران «غیرانسانی» است

فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران با اعتراض به صدور حکم شلاق برای دو خبرنگار ایرانی خواستار لغو این حکم شد.

فلیپ لروث، رئیس فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران روز دوشنبه ۱۱ بهمن در بیانیه‌ای اعلام کرد: «ما از صدور چنین احکام خارج از عرف و ظالمانه برای روزنامه‌نگاران ایرانی شگفت‌زده‌ایم.»

به گفته رئیس این نهاد صنفی روزنامه‌نگاری، صدور حکم شلاق یک «رفتار ظالمانه، غیرانسانی و اهانت‌آمیز» و « تخلف آشکار از اصول اولیه حقوق بشر» است.

«مصطفی براری» و «آرش شعاع شرق»، مدیران دو وبسایت اصولگرای «گیلان نوین» و «گیلان نو» با شکایت غلامعلی جعفرزاده ایمن‌آبادی، نماینده رشت در مجلس، به دادگاه رفته و دادگاه علاوه بر جریمه نقدی آنها را به ترتیب به ۱۱۴ ضربه و ۴۰ ضربه شلاق محکوم کرده است.

اتهام این دو فعال رسانه‌ای، «نشر اکاذیب» عنوان شده است.

پیش از این هم حسین موحدی، خبرنگار وبسایت «نجف‌آباد نیوز» به ۴۰ ضربه شلاق محکوم شده بود که این حکم روز ۱۵ دی ماه اجرا شد.

آقای موحدی در نوشتن یک گزارش اشتباه کرده و تعداد موتورسیکلت‌های توقیف شده دانش‌آموزان یک هنرستان را به جای ۸ مورد، ۳۵ مورد نوشته بود

اعتراض به حکم شلاق برای فعالان مدنی در ایران - پاریس، مقابل دفتر ایران‌ایر -��������

۱۳۹۵ بهمن ۵, سه‌شنبه

نامه فرزاد به سما((3))

نامه ای نیمه تمام از فرزاد به سما بهمنیکمانگر | 05/05/2015 | نامەهای فرزاد کمانگر | بدون دیدگاه
در پی برگزاری تجمعی مسالمت آمیز در شهر سنندج در حمایت از فرزاد کمانگر، سما و حبیب بهمنی دو فعال حقوق بشر از هزاران کیلومتر فاصله و از شهر بندرعباس برای حضور در این تجمع و انجام وظیفه اجتماعی و انسانی خود طی مسیر نمودند، این دو فعال حقوق بشر در تاریخ 2/5/87 توسط نیروهای امنیتی بازداشت و به اداره اطلاعات شهر سنندج منتقل گردیدند و مورد بدرفتاری قرار گرفتند و همچنان نیز در زندان این شهر به سر می برند. نامه ذیل را فرزاد کمانگر خطاب به سماء بهمنی نوشته است که بعلت انتقال فرزاد کمانگر به سلول انفرادی و قطع تمامی تماسهای وی با دنیای بیرون متن ناتمام به پایان میرسد.

با تو بودن دل میخواهد سرزمین من ¹

سلام مهمان در بند من، به سرزمینم خوش آمدی، سرزمینم را بر روی کاملترین نقشه های جهان هم جستجو نکن، به دنبال یافتن طول و عرض جغرافیای آن نباش،از آخرین نشانه های صنعت و از کنار آخرین کارخانه که گذشتی دیاری برهنه از صنعت و آکنده از فقر و گرسنگی در برابرت نمایان می شود، دیاری با افقی سرخ به سرخی تاریخش و خورشیدی زرد به رنگ کشتزارهای گندمش و درختان سبز بلوط که نشان از صلابت و زندگی ساکنانش است در مقابلت آغوش گشوده اند، با مردمانی از جنس خودتان پر از صداقت و راستی که هنوز صمیمیت و یکرنگی سالهای دور اجدادمان را به یادگار نگه داشته اند، مردمانی که سالهاست نابرابری ها و بیدادها و آوارگی ها و تبعیض ها و ظلم ها و دیکتاتوری ها به زانویشان در نیاورده، سرزمینی که هرکس درد مردمانش را فریاد بزند، فریادش را به بند می کشند، جوانانی دارد از نسل خورشید که برای شناساندن آلام مردمانشان و آرمانهایشان به دنیا هر کاری میکنند.

گاهی لاکپشت را به پرواز در می آورند، گاهی اسبها را مست میکنند، گاهی با یک وبلاگ که همه بضاعت و توانشان است درد هزاران ساله ملتشان را فریاد میکشند و به ظلم و تبعیض اعتراض میکنند، گاهی با آوایی از این سرگذشت پر سوز و گداز ملتشان را در قلب موسیقی و آواز، کوی به کوی و کشور به کشور جاری می سازند.

عزیزم سماء، حال که دوربینت را گرفتند با دیدگان بنگر و با نیزه قلمت بنویس، بنویس که این سرزمین سالهاست که زخمی است، زخمی از خشونت، سرکوب و سرب.

بنویس که این زخم مرهم میخواهد و تیماردار، بنویس سرزمین من حلقومی میخواهد مثل ما تا ناگفته هایش را فریاد زند و گوشهایی که پای درد و دل مردمش بنشیند، بنویس در این دیار گلها، گلوله ها حکمرانند، بنویس اینجا خنجر همه روزه خون را به محاکمه میکشد.

بنویس در کوره راهها اینجا همه به کمین خورشید نشسته اند، به تاراج چشم و قلم و دوربین و به کمین آگاهی و دوستی، بنویس که اینجا مینها هنوز به پای کودکان زهرخند میزنند، اکنون که سرزمینم کردستان را دیده ای، گلایه نکن که زندانی ات کرده اند این زندان سالهاست که چون چرکین غده ای بر دل ما سنگینی میکند، گله نکن که نگذاشتند میزبان خوبی برایت باشم، این مهمانهای ناخوانده میخواهند رسم مهمان نوازی را نیز از ما به یغما ببرند و از بین ببرند.

گله نکن که آوای ما هزینه است، آخر در سرزمین من سالهاست “خج و سیامند”² و شیرین و فرهاد تحت تعقیب اند و سالهاست که عشق و آشتی تحت پیگرد قانونی هستند، سالهاست آواز ما بی قراریهای نوعروسان چشم به راه داماد و مادران چشم به راه عروسی فرزندان است.

آواز ما داستان “خجه های بی سیامند” است، داستان “زین است که بدنبال مم”³ زندان به زندان و شهر به شهر آواره گشته، سالهات که فرهاد سرزمینم بر دیوار ظلمت نقش خورشید و بنفشه میکشد، سالهاست زنگی مست شرافت شیرین آواره به دنبال فرهاد را به تیغ میزند.

گلایه نکن که اگر حوره و طیران سوزناک است، آخر لبریز از اشک یعقوبهای چشم انتظار فرزند است و داستان خواهران چشم انتظار برادر، اما با این همه چونان کوه زیرسالی مانده ایم که در دریا می ایستد.
نوشته ای نا تمام از فرزاد کمانگر

1-شعری از منیره مدرسی
2-خج و سیامند، دو شخصیت داستانی عاشقانه هستند در ادبیات کرد هستند
3-زین و مم، داستانی عاشقانه در ادبیات کرد

لحظات اخر اعدام یاران فرزاد و دوستانش به قلم یک زندانی

مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، حسب وظیفه و رسالت خود در حوزه ی اطلاع رسانی نقض حقوق بشر و حسب خواست تعدادی از خانواده های جان باختگان، تحقیقات میدانی خود را که از مجموع زندانیان و شاهدان در خصوص چگونگی اجرای حکم اعدام ۵ زندانی سیاسی و به قصد ارسال به سازمان های مدافع حقوق بشر جمع آوری شده است منتشر می کند. امید است این گزارش که فارغ از محدودیتهای بسیار امنیتی و ارتباطی سعی شده فارغ از مسایل عقیدتی کمترین رویدادها نیز در آن حذف نشود؛ به تنویر افکار عمومی کمک نماید‫.‬

در اولین قدم از اجرای این احکام، زندانی سیاسی، مهدی اسلامیان در ساعت ۱۰ صبح روز ۱۸ اردی بهشت ماه تحت عنوان نقض حکم و لزوم حضور در بخش اجرای احکام زندان رجایی شهر کرج از بند ۱ محل استقرار خود خارج و سپس به یگان حفاظت انتقال آماده برای اعزام ایشان به زندان اوین، تحویل داده شد‫.‬

نامبرده حوالی ظهر بدون طی قرنطینه، در حالی که برای چندمین بار درخواست تلفن به خانواده خود را داشت، مستقیما به یکی از سلول های انفرادی بند ۲۴۰ زندان اوین منتقل شد‫.‬

ساعت شش و نیم عصر همان تاریخ ابتدا علی حیدریان از هواخوری سالن ۶ و سپس فرزاد کمانگر تحت عنوان احضار به بند ۲۰۹ در حالی که تلفن های زندان اوین از ساعت چهار عصر قطع شده بود از کتابخانه اندرزگاه ۷ این زندان به بند ۲۴۰ منتقل شدند.

فرهاد وکیلی نیز از بند ۳۵۰ زندان اوین تحت عنوان احضار به بند امنیتی ۲۰۹ در عصر همان روز خارج و به سلول های انفرادی بند ۲۴۰ زندان اوین منتقل شد‫.‬

هم چنین شیرین علم هولی، دیگر زندانی سیاسی این زندان نیز غروب همان روز از بند ۳ نسوان تحت عنوان سوال و نقص پرونده و نهایتاْ احضار به بند ۲۰۹ خارج و به بند ۲۴۰ این زندان منتقل شد‫.‬

به گواه شاهدان پس از جمع شدن زندانیان سیاسی مذکور در بند ۲۴۰ و در زمانی که تقریباْ محرز شده بود که اجرای حکم اعدام این زندانیان مدنظر است، از حدود ساعت یازده شب در موارد متعددی صدای بلند آواز خواندن ۵ زندانی مورد اشاره به گوش سایر زندانیان این بند می رسید‫.‬

شاهدان عنوان می نمایند تا ساعت ۴ صبح حداقل دو بار افرادی با هویت های نامعلوم در معیت نماینده دادستان به سلول های زندانیان سیاسی مراجعه کردند که در مواردی دوربین فیلمبرداری همراه آن ها مشاهده شده است اما از شرح ماوقع و دیالوگ های صورت گرفته کماکان اطلاعی در دست نیست‫.‬

حدود ساعت چهار صبح روز ۱۹ اردی بهشت ماه، حداقل ۲۵ تا ۳۰ مامور با فرماندهی فردی به نام “کورگل” ‫برای انتقال زندانیان به پای چوبه های دار در بند ۲۴۰ این زندان حاضر شدند.‬
‎‫

در این هنگام فرزاد کمانگر به عنوان یکی از ۵ زندانی سیاسی در آستانه ی اعدام، که تعدادی شکلات به همراه خود داشت، به سربازان حاضر شکلات تعارف می کند که با برخورد توهین آمیز فردی به نام “انارکی” از مسولان تیم حاضر روبه رو می شود و سرانجام پس از بحث و جدل با دخالت تعداد دیگری از مسولان حاضر اجازه توزیع شکلات ها را بین چهار زندانی سیاسی دیگر می یابد.‬
‎‫

سرانجام زندانیان پس از دستبند و پابند شدن به سمت محوطه اصلی زندان اوین مابین درهای اول و دوم منتقل می شوند. این در حالی بود که فرهاد وکیلی و فرزاد کمانگر هر دو از مشکل جسمی حاصله از شکنجه های سابق در زمان راه رفتن در رنج بودند.‬
‎‫

در محدوده محوطه اصلی جنب پارکینگ موتوری این زندان، محل اعدام پیش تر آماده شده بود؛ و زندانیان بدون مقدمه بر روی نیمکت های حاضر برده شدند.‬
‎‫

دقایقی پیش از اجرای حکم ‬در حالیکه دو دوربین فیلمبرداری از جزییات اجرای حکم تصویربرداری می کردند، تعدادی از زندانیان خواستار باز کردن دستبند یا پابند خود و اجازه انداختن طناب به گردن خود به عنوان آخرین خواسته شدند که با توهین مسولان حاضر اقدام به شعار دادن و پاسخگویی نموده و هم چنین به سرود خوانی جمعی پرداختند‫.‬ ‫(‬با توجه به عدم اطلاع شهود از زبان کردی، تاکنون تنها مشخص شده است، یکی از سرودهای سرداده شده سرودی است کردی به نام ای رفیق یا احتمالا ای رقیب‫)‬

در حالیکه زندانیان حاضر به سکوت نبودند، قبل از ساعت ۵ صبح روز ۱۹ ازدی بهشت ماه ۱۳۸۹ حکم اعدام ۵ زندانی سیاسی بدون طی کمترین روال قانونی و انسانی در محوطه زندان اوین به اجرا در آمد‫.‬

پس از اجرای حکم و پایین آوردن پیکرها و معاینه پزشکی توسط فردی به نام “شاه ویسی”، اجساد به محل نامعلومی منتقل شده‫

رنجنامه فرزاد کمانگر ((7))

رنجنامه زندانی سیاسی و فعال حقوق بشری، فرزاد كمانگر

اینجانب فرزاد كمانگر معروف به سیامند معلم آموزش وپرورش شهرستان كامیاران با 12 سال سابقه تدریس كه یكسال قبل از دستگیری در هنرستان كارودانش مشغول به تدریس بودم و عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان كامیاران شاخه كردستان بودم و تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئول روابط عمومی این انجمن بودم.

همچنین عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی – آموزشی رویان (نشریه آموزش و پرورش كامیاران) بودم كه بعدها بوسیله حراست آموزش و پرورش این نشریه نیز تعطیل شد. مدتی نیز عضو هیئت مدیره انجمن زیست محیطی كامیاران (ئاسك) بوده ام و از سال 1384 نیز با آغاز فعالیت مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران به عضویت آن درآمدم. در مرداد 1385 برای پیگیری مسئله درمان بیماری برادرم كه از فعالین سیاسی كردستان می باشد به تهران آمدم و دستگیر شدم. در همان روز به مكان نامعلومی انتقال داده شدم. زیرزمینی بدون هواكش، تنگ و تاریك بردند، سلولها خالی بود نه زیرانداز نه پتو و نه هیچ شی دیگری آنجا نبود. آنجا بسیار تاریك بود مرا به اتاق دیگری بردند. هنگامی كه مشخصات مرا می نوشتند از قومیتم می پرسیدند و تا می گفتم هستم بوسیله شلاق شلنگ مانندی تمام بدنم را شلاق میزدند. به خاطر مذهب نیز مورد فحاشی، توهین و كتك كاری قرار میدادند. بخاطر موسیقی كردی كه روی گوشیم موبایلم بود تا می توانستند شلاقم میزدند. دست هایم را می بستند و روی صندلی مینشاندند و به جاهای حساس بدنم… فشار وارد می كردند و لباسهایم را از تنم به طور كامل خارج می كردند و با تهدید به تجاوز جنسی با چوب و باتوم آزارم می دادند.

پای چپ من در این مكان بشدت آسیب دید و بعلت ضربه های همزمان به سرم و شوك الكتریكی بیهوش شدم و از هنگامی كه به هوش آمدم. تاكنون تعادل بدنم را از دست داده ام و بی اختیار می لرزم، پاهایم را زنجیر می كردند و بوسیله شوك الكتریكی كه دستگاهی كوچك و كمری بود به جاهای مختلف و حساس بدنم شوك می زدند كه درد بسیار زیاد و وحشتناكی داشت بعدها به بازداشتگاه 209 در زندان اوین منتقل شدم. از لحظه ورود به چشمانم چشم بند زدند و در همان راهروی ورودی (همكف – دست چپ بالاتر از اتاق اجرای احكام) مرا به اتاق كوچكی بردند كه در آنجا نیز مرا مورد ضرب و شتم (مشت و لگد) قرار دادند. روز بعد به سنندج منتقل شدم تا برادرم را دستگیر كنند. در آنجا از لحظه ی ورود به بازداشتگاه با توهین و فحاشی كردن و كتك كاری روبه رو شدم. مرا به صندلی بستند و در اتاق بهداری از ساعت 7 صبح تا روز بعد همانگونه گذاشتند. حتی اجازه ی دستشوئی رفتن نیز نداشتم. به گونه ای كه مجبور شدم خودم را خیس كنم. بعد از آزار و اذیت بسیار دوباره مرا به بازداشتگاه 209 منتقل كردند. در اتاقهای طبقه ای اول (اطاقهای سبز بازجویی) مورد بازجویی و كتك و آزار و اذیت قرار دادند.

در 5 شهریور ماه 1385 بعلت شكنجه های بسیار ناچاراً مرا به پزشك بردند كه در طبقه اول و در مجاورت اتاق های بازجویی قرارداشت كه پزشك آثار كبودی و شكنجه و شلاق زدن ها را ثبت كرد كه آثار آن در كمر، گردن، سر، پشت، ران، پاها كاملاً مشهود بود. مدت دوماه شهریور و مهرماه در سلول انفرادی شماره 43 بودم. كه چون شدت شكنجه ها واذیت و آزار خارج از تصور و بسیار زیاد بود مجبور شدم 33 روز اعتصاب غذانمایم و هنگامی كه خانواده ام را تهدید و احضار می كردند برای رهایی از شكنجه و اعتراض به اذیت و فشار بر خانواده ام خودم را از پله های طبقه ی اول پرت كردم تا خودكشی نمایم. مدت نزدیك به یكماه نیز در سلول انفرادی كوچك و بدبویی در انتهای طبقه اول (113) حبس بودم. كه در این مدت اجازه ی ملاقات و تلفن با خانواده را نداشتم. در مدت 3 ماه انفرادی اجازه هواخوری را هم نداشتم و سپس به سلول چند نفره شماره 10 (راهرو) منتقل شدم و 2 ماه نیز در آنجا بودم. اجازه ملاقات با وكیل یا خانواده را نیز نداشتم. در اواسط دیماه از 209 تهران به بازداشتگاه اطلاعات كرمانشاه واقع در میدان نفت انتقال داده شدم در حالیكه نه اتهامی داشتم و نه تفهیم اتهام شدم. بازداشتگاهی تنگ و تاریك كه هرگونه جنایتی در آن میشد.

همه لباسهایم را در اتاق بیرون آوردند و بعد از ضرب و شتم لباسی كثیف و بدبو به من دادند و با ضرب و شتم مرا از راهرو و بازداشتگاه به اتاق افسر نگهبانی و از آنجا به راهرو دیگری كه از در كوچكی وارد می شد بردند. سلول بسیار كوچكی كه در واقع از همه كس مخفی بود و صدایم به جایی نمی رسید. سلول تقریباً یك متر و شصت سانتیمتر در نیم متر بود. دو لامپ كوچك از سقف آویزان بود. هواكش نداشت. آن سلول قبلاً دستشوئی بود و بسیار بدبو و سرد. یكعدد پتوی كثیف در سلول بود. هنگام بیدارشدن بی اختیار سرت به دیوار می خورد. اتاق سرد بود. برای نفس كشیدن مجبور بودم صورتم را روی زمین بگذارم و دهانم را به زیر در نزدیك بكنم تا نفس بكشم. و هنگام خواب یا استراحت هر ساعت چند بار با صدای بلند در را می زدند تا از استراحت جلوگیری كنند و یا لامپ های كوچك را خاموش می كردند. دو روز بعد از ورود مرا به اتاق بازجویی بردند و بدون هیچ سئوالی مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و توهین و فحاشی كردند. دوباره مرا به سلول بردند صدای رادیویی را تا آخر باز می گذاشتند تا قدرت استراحت و تفكر را از من بگیرند در 24 ساعت 2 بار اجازه دستشویی رفتن داشتم. ماهی بكبار نیز اجازه استحمام چند دقیقه ای داشتم. شكنجه هایی كه در آنجا می شدم مثل:

بازی فوتبال: این اصطلاحی بود كه بازجوها به كار می بردند، لباسهایم را از تنم در می آوردند و چهار -پنج نفر مرا دوره می كردند و با ضربات مشت و لگد به همدیگر پاس میدادند. هنگام افتادن من روی زمین می خندیدند و با فحاشی كتكم می زدند.
ساعتها روی یك پا مرا نگه می داشتند و دستهایم را مجبور بودم بالا نگه دارم هرگاه خسته می شدم دوباره كتكم می زدند. چون می دانستند كه پای چپم آسیب دیده بیشتر روی پای چپم فشار می آوردند. صدای قرآن را از ضبط صوت پخش می كردند تا كسی صدایم را نشنود.
در هنگام بازجویی صورتم را زیر مشت و سیلی می گرفتند.
زیر زمین بازداشتگاه كه از راهروی اصلی به طرف در هواخوری پله های آن با زباله و ریزه های نان پوشانده می شد برای اینكه كسی متوجه آن نشود، اتاق شكنجه دیگری بود كه شبها مرا به آنجا می بردند، دستها و پاهایم را به تختی می بستند و بوسیله ی شلاقی كه آنرا می نامیدند به زیر پاهایم، ساق پا، ران و كمرم می زدند. درد بسیار زیادی داشت و تا روزها نمی توانستم حتی راه بروم.
چون هوا سرد بود و فصل زمستان، اتاق سردی داشتند كه معمولاً به بهانه بازجویی از صبح تا غروب مرا در آن حبس می كردند و بازجویی هم در كار نبود.
در كرمانشاه نیز از شوكهای الكتریكی استفاده میكردند و به جاهای حساس بدنم شوك وارد میكردند.
اجازه استفاده از خمیردندان و مسواك را هم نداشتم، غذای مانده و كم و بدبویی به من میدادند كه قابل خوردن نبود.
در اینجا نیز برای فشار وارد كردن به من اجازه ملاقات ندادند و حتی دختر مورد علاقه ام را نیز دستگیر كردند. برای برادرهایم مشكل ایجاد میكردند و آنها را بازداشت می كردند. بعلت سلول و پتو و لباسهای غیر بهداشتی كثیف و بدبو. دچار ناراحتی پوستی (قارچ) شدم و حتی اجازه دیدن پزشك را هم نداشتم. بعلت فشار شكنجه ها مجبور شدم. كه 12 روز اعتصاب غذا نمایم. 15 روز آخر بازداشتم سلولم را عوض كردند و به سلول بدبوتر و كثیف تری كه هیچگونه وسیله گرمایی نداشت انتقال دادند. هر روز مورد فحاشی و هتاكی قرار می گرفتم حتی یكبار بعلت ضربه هایی كه به بیضه هایم زدند بیهوش شدم. شبی نیز لباسهایم را در همان شكنجه گاه (زیرزمین) در آوردند و به تجاوز جنسی تهدیدم نمودند و.. برای رهایی از شكنجه چند بار مجبور شدم. كه سرم را به دیوار بكوبم. مرا وادار به اعتراف به مسائل عاطفی و روابط و.. وادار میكردند. صدای آه و ناله سلول های دیگر مرتب شنیده میشد وحتی گاهاً بعضی اقدام به خودكشی مینمودند.

28 اسفندماه به تهران بازداشتگاه 209 منتقل شدم و هر چند به سلول جمعی 121 منتقل شدم ولی باز اجازه ی ملاقات نداشتم. هنوز فشارهای روحی – روانی مانند بازداشت خانواده و جلوگیری از ارتباط با آنها فحاشی، هتاكی و… بر من وارد میكردند.

پرونده ام بعد از ماهها بلاتكلیفی خردادماه 86 به دادگاه انقلاب شعبه 30 فرستاده شد. بازجوها تهدید میكردند كه نهایت سعی آنها گرفتن حكم اعدام یا زندانی درازمدت می باشد. و در صورت اثبات بی گناهیم در دادگاه و آزادی در بیرون از زندان تلافی !؟ می كنند. نفرت عجیبی كه از من به عنوان یك كرد، ژورنالیست و فعال حقوق بشر داشتند. با وجود همه ی فشارها از شكنجه دست بردار نبودند.

دادگاه عدم صلاحیت رسیدگی به پرونده را در تهران اعلام نمود. و رسیدگی پرونده را به سنندج واگذار نمود. با هر بار حمایت مردمی و سازمانهای حقوق بشراز من و اعتراض به بازداشت و شكنجه های قانونی آنها عصبانی تر میشدند و فشارها را بیشتر می كردند. در شهریور ماه 86 به بازداشتگاه سنندج منتقل شدم جایی كه برایم شده كه هیچگاه از ذهنم و زندگیم خارج نخواهد شد. در حالیكه طبق قانون خودشان من اتهام جدیدی نداشتم. از همان لحظه ورود كتك كاری و آزار و اذیت جسمی و روانی ام آغاز شد.

بازداشتگاه ستاد خبری سنندج یك راهرو اصلی و 5 راهرو مجزا داشت كه در آخرین راهرو و آخرین سلول مرا جای دادند. جایم را مرتب عوض میكردند تا روزی رئیس بازداشتگاه همراه چند نفر دیگر مرا بدون دلیل ضرب و شتم نمودند و از سلول خارج نمودند روی پله هایی كه 18 پله بود به زیرزمین و اتاقهای بازجویی منتهی میشد با ضربه ای كه بر بالای پله ها از پشت به سرم وارد نمودند به زمین افتادم و چشمانم سیاهی رفت با همان حالت مرا از پله ها به پائین كشیده بودند، نمی دانم چگونه 18 پله مرا به پائین آورده بودند. چشمانم را باز كردم. درد شدیدی در سر وصورت، پهلویم احساس میكردم با بهوش آمدنم دوباره مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفتند و بعد از یك ساعت كتك كاری دوباره مرا كشان كشان از پله ها بالا كشیدند و به راهروی دوم و سلول كوچكی بردند و به داخل آن پرت كردند. و 2 نفر باز هم مرا زدند تا مجدداً بیهوش شدم. هنگامی كه به هوش آمدم كه صدای اذان عصر را می شنیدم. صورت و لباسهایم خونی بود. صورتم متورم شده بود. تمام بدنم سیاه و كبود شده بود. قدرت حركت كردن نداشتم بعد از چند ساعت بزور مرا به حمامی انداختند تا صورت خونین و لباسهایم را تمیز كنم.

لباسهای خیسم را تنم كردند و به علت وخامت جسمیم ساعت 12 شب چند نفر از روسای اطلاعات در حالیكه چشمانم را بسته بودند وضیعت وخیم جسمی ام را دیدند.و فردای آن روز مجبور شدند مرا به پزشكی خارج از بازداشتگاه و مستقر در زندان مركزی نشان دهند. بعلت آسیب دیدگی دندان ها و فكم تا چند روز قدرت غذا خوردن هم نداشتم. شبها پنجره سلول را باز میكردند تا سرما اذیتم كند. به من پتو نمیدادند بناچار مجبور بودم موكت را دور خود بپیچم. اجازه هواخوری، ملاقات و تلفن نداشتم و بارها و بارها در اتاقهای بازجویی واقع در زیرزمین مورد ضرب و شتم قرار می گرفتم. مجبور شدم 5 روز اعتصاب غذا نمایم. بارها سرم را به دیوارهای زیرزمین می كوبیدند. و از زیر زمین تا سلول با ضربات مشت و لگد می بردند. هیچ اتهامی نداشتم نه دركرمانشاه و نه در سنندج

شكنجه مشهور اصطلاحی بود كه رئیس بازداشتگاه اطلاعات سنندج به كار میبرد و اكثر شبهایی كه خودش آنجا بود انجام میداد. دست و پا را می بست و كف زمین می انداخت و شلاق میزد.

صدای گریه ها و ناله های زندانیان دیگر كه اكثراً دختر بودند شنیده میشد و روح هر انسانی را آزار میداد. شبها پنجره ها را باز میگذاشتند، لباسهایم را در دستشویی كه در زیرزمین بود بعد از كتك كاری خیس میكردند و به همان صورت مرا به سلول میبردند، بعلت سردی هوا مجبور بودم خودم را لای پتوی كثیف سلول بپیچانم.

نزدیك به 2 ماه نیز در انفرادی های سنندج بودم، پرونده ام در سنندج نیز عدم صلاحیت رسیدگی گرفت و دوباره به تهران منتقل شدم. نزدیك به 8 ماه انفرادی آزارهای جسمی و روحی در این مدت. وی جسم و اعصاب و روانم تاثیر بسیار بدی گذاشته. بعد از یك شب بازداشت در 209 به اندرزگاه 7 زندان اوین در جایی كه مواد مخدر سرگرمی زندانیان محسوب میشود منتقل شدم و از 27 آابان به زندان رجایی شهر زندانی كه در طبقه بندی سازمان زندانها متعلق به زندانیان خطرناكی چون قتل، آدم ربایی و سرقت مسلحانه و… منتقل شدەام.