۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

مقاله من

پابلو نرودا هم قاط می‌زد

یک، برای نوشتن طنز داشتم دنبال داستانهای کتاب‌های دبستان می‌گشتم، مثل «چوپان دروغگو» که به ما می‌آموخت که دروغ گفتن باید اندازه مشخصی داشته باشد، وگرنه ممکن است آدم رئیس جمهور شود. و یک معنای رئیس جمهور شود در ایران یعنی بدبخت شود. خودتان نگاه کنید به سرنوشت رهبران کشور در صد سال اخیر. ناصرالدین‌شاه ترور شد، محمدعلی شاه هم که مجلس را به توپ بست و رفت به روسیه و آخر عمرش تبعید شد به ایتالیا و در همانجا برحمت ایزدی رفت. احمدشاه هم که از قنداق بیرون نیامده شد پادشاه و دائم از دربار فرار می‌کرد می‌رفت پیش مادرش، آخرش هم زندگی در پاریس را به حکومت در ایران ترجیح داد و در همانجا درگذشت. رضاشاه هم که شوخی شوخی از دهات آمده بود و اهل فرنگ نبود، بعد از شانزده سال که ایران را از یک مملکت محنت زده و مفلوک تبدیل به یک کشور متمدن و مدرن کرده بود، پاداشش را گرفت و وقتی در تنهایی در ژوهانسبورگ مرد، حتی پسرش هم حاضر نبود از او دفاع کند، در حالی که واقعا تنها حاکم قابل دفاع این مملکت همان رضاشاه بود.

حالا بیا سری بزنیم به نخست وزیران مملکت، کلا از 24 نخست وزیر در 37 سال حکومت پهلوی پنج نفر بطور طبیعی و در خانه و به دلیل بیماری مردند (قوام، ساعد، حکیم الملک، مرتضی قلی بیات، اقبال)، هفت نفر در تبعید مردند (مصدق، زاهدی، ازهاری، سهیلی، امینی، شریف امامی، علم)، محمد علی فروغی از شدت فشار سکته قلبی کرد، پنج نفر ترور شدند (هژیر، رزم آرا، منصور، علا، بختیار) یک نفر به این شرط نخست وزیری را رها کرد که اجازه بدهند که بلافاصله به خارج برود و دیگر برنگردد تا زمان مرگ (رجبعلی منصور) یک نفر در جمهوری اسلامی اعدام شد (هویدا) و یک نفر از آن 24 نخست وزیر هنوز زنده است. (آموزگار). یعنی در یک وضع مستقر مثل حکومت پهلوی، فقط بیست درصد از نخست وزیران کشور، وقتی قدرت را از دست دادند رفتند خانه و با مرض طبیعی مردند. البته اکثرشان یا متهم بودند که عامل اجنبی‌اند یا متهم بودند فراماسون‌اند.

جمهوری اسلامی هم داستانش همین طور است، اولین نخست وزیر بازرگان بود که چهل سال مبارزه کرد، شش ماه نخست وزیر بود، ده پانزده سال متهم و تحت تعقیب. بنی صدر هم که سی سال مبارزه کرد، یک سال رئیس جمهور شد و دوباره سی سال به تبعید رفت. از نخست وزیران جمهوری اسلامی رجایی و باهنر و موسوی بودند که دوتاشان ترور شدند و یکی‌شان بعد از بیست سال کناره گیری، حالا در معرض تعقیب است. از روسای جمهور بعد از بنی صدر هم رجایی ترور شد، خامنه‌ای یک دستش را از دست داد و زنده ماند و دیکتاتور شد و مردم یک سال شعار مرگ بر دیکتاتور علیه او می‌دادند، هاشمی رفسنجانی بعد از هشت سال که سردار سازندگی خوانده شد، به جایی رسید که شش عضو خانواده‌اش در خیابان کتک خوردند و بخشی از آنان تحت تعقیب‌اند و خودش هم حق حرف زدن ندارد، خاتمی هم که تکلیفش معلوم است. فکر می‌کنید در این مملکت چه سرنوشتی در انتظار آقای احمدی نژاد و خامنه‌ای است؟ نکته جالب این است که مملکتی که همه می‌دانند که اگر قدرت را در دست بگیرند، سر سالم به گور نمی‌برند، این همه هم نامزد ریاست جمهوری دارد. اصلا من برای چی دوباره افتادم گیر سیاست؟

دوم، آخرین بار که قیصر امین پور را در همان روزهای سخت ترور حجاریان دیدم، سخت غمگین بود. حالش از این جماعت نفرت انگیز درگاه و بارگاه شاعری آقا بهم می‌خورد. آخرین بار که صابری را در ساختمان شماره هشت خیابان الوند دیدم. صدایم کرده بود که قراری قدیمی را اجرا کنیم. آخرین سرمقاله گل آقا را داد بخوانم و گفت «اولین سرمقاله را دادم خواندی و بعد چاپش کردم، آخری‌اش را هم بخوان.» خواندم. گفت: «چی؟»، گفتم: «خوب بود!» گفت: «دیگر چه؟» گفتم: «شرافتمندانه تمامش کردید.» و شرافتمندانه تمامش کرده بود. قیصر و صابری رفتند و دست آنها از دنیا کوتاه شد و دست من از میهن. سید حسن حسینی هم رفت، با آن «براده‌هایش». تا آخر عمر تا که می‌دیدمش شعرش به یادم می‌آمد که «شاعری وام گرفت، شعرش آرام گرفت.» این اواخر اخراجش کرده بودند از دانشگاه رودهن. دهانش چاک و بست نداشت و ملاحظه اگر می‌خواست بکند که لابد از صد جا وام می‌گرفت و می‌شد ژوزفعلی خان شاعر. گاهی که در مورد آقا حرف می‌زد انگار پنکه گذاشته باشند جلوی جگر آدم.
Mohsen Adelefard
، https://goo.gl/spaces/Z58AwkRGsY4FeA8dA

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر